نمی دانم چرا یکدفعه یاد سهراب سپهری افتادم. یاد آن قسمت از «خانه دوست کجاست» که می گوید:
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و با خودم فکر می کنم چطور یک شاعر می تواند از یک واقعه ساده روزمره یعنی انداختن ته سیگار روشن روی زمین شنی (احتمالاً کنار دریا) در شب، عبارت به این لطیفی و زیبائی بسازد؟
می خوام یه مدتی حال و هوای این وبلاگ رو ببرم تو شعر وشاعری!
درود
ببر ببر بگو ها بگو هیچ اشکال نداره ببر بگو ها بگو
ایول ! برو که ما هستیم.
فقط یادت باشه:
شاعر و تاجر که با هم فرق نداره
شاعر پولدار میره تاجر میشه
تاجر ورشکسته شاعر میشه
به نقل از نمایش حسن کچل !
چی شد پس شاعر؟!!!
من هیچ وقت همچین تعبیری رو از این قسمت نداشتم رهگذری که خانه ی دوست رو می شناسه و شاخه ی نورو و شنهای تاریک همیشه برای من نماد یه چیز دیگه بودن .
اما این تعبیر هم بسیار زیبا بود . از جای خاصی نقل کردی؟
این تعبیر را جائی نخواندم اما یک دوست خوش ذوق دارم که در واقع اصل تعبیر از اوست.
البته برای فهم شعر به قلبی صاف نیاز است
آها!!
حالا شدی محسن عزیزی خودمون !
خسته شده بودم از بس تو قیافه دیده بودمت رفیق !!
اون از جواب دادنت تو گروپ اونهم از نوشته هات تو وبلاگ
بگذریم کلی با این نوشتت یاد گذشته ها کردم...
رفیق ! اگه من از یه کار تو دلتنگ می شم و یه چیزهایی که به نظرم درست می آد می گم فقط به خاطر علاقه اس ...
داشتم اون داش محسن با صفا رو فراموش می کردم ولی خدا رو شکر که باز این چراغو روشن کردی !!
عزت زیاد!!!!
برادر عزیز، علی آقای اصغری - دامه افاضاته
... خوشحالم که هنوز هم علاقه ها حفظ شده است، گرچه سالها دوستی و رفاقت چیزی نیست که به این آسانی و با چند کلمه حرف از بین برود. فکر می کنم بهتر است حرفهایمان را بگذاریم برای وقتی که دیدار تجدید شد (که انشاءالله زود خواهد بود).
خوش و خرم باشی
و آنجایی که می گوید : ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم .اگر به سهراب علاقه دارید کتاب مسافر را حتما بخوانید به قلم خواهر سهراب زندگی این شاعر بزرگ به تصویر کلام کشیده شده است . پایدار باشید .