عید مبارک


عید سعید غدیر بر تمامی رهپویان عشق و راستی مبارک باد.


دوست داشتم یه چیزی بنویسم اما حالش رو نداشتم، لذا به پاسخ نظرات یادداشتهای ۹ دیماه به اینطرف بسنده کردم. میبخشید لابد این تنبلی بنده را.

عزت زیاد و در پناه حق

بوی عشق


در صندلی نشسته ام و به فکر فرو رفته. نمی دانم تا به حال شده ناخودآگاه خاطره ای دور را به یاد بیاوری؟ منظورم یادآوری از آن جنسی است که انگار داری یک فیلم قدیمی را مرور می کنی. صحنه های جذاب شادی و غم همینطور از جلوی چشمت رژه می روند و تو در نشئه زمان گم می شوی و فرو می روی در خود، جرعه جرعه گذشته را مزه می کنی و انگار می کنی که زمان ایستاده است. نه که ایستاده، نه بلکه در اختیار توست، درست مثل یک فیلم. می توانی آنرا بارها و بارها جلو و عقب ببری ... حالا جاده ای را می بینی، و گذر ماشین در جاده را. صحنه های دشت دائم در تغییرند. یک لحظه چند درخت ستبر و سبز را می بینی که در هم می پیچند و بعد فقط کوه است و دشتی وسیع در منظرت. و آن احساس عجیب باز هم گریبانت را می گیرد. انگار که گلی را بو می کنی از دورها اما عطر آن همه جا پیچیده. و باز برایت عجیب است که چرا هر چه از این گل فاصله می گیری عطر آن قوی تر و شامه نوازتر می شود. بعد که اتوبوس یک پیچ دیگر را رد می کند حس غربت به تو دست می دهد و این سؤال که هرگز جواب آنرا نیافتی: «چرا دارم برمی گردم؟»
و چقدر شیرین است یادآوری آن روز. روزی که اولین بار با تمام وجود حس کردی لذت عاشق شدن را ...