واگویه ها - تنهائی


نمی خواستم این کلبه را به شکوی بیالایم. نمی خواستم حدیث نفس باشد در اینجا. نمی خواستم کام کسی را تلخ کرده باشم. اما نمی شود. گاهی آنچنان تنها می شوم که همدمم می شود همین قلم شکسته و سینه سفید این تار عنکبوت جهانی. راستی این چه حکمتی است که آدمیزاد را اجتماعی آفرید در حالی که تنهاست. تنهای تنها. می گویند چون آدمی را آفرید همه صفاتش را با آن نفخه آسمانی در وجودش دمید. پس این تنهائی هم می تواند از آن باشد؟ ... دلا خو کن به تنهائی که از تن ها بلا خیزد ... و نمی دانم که این تنهائی خوب است یا بد؟ می سوزم و می سوزم اما دریغ که کسی نیست آتش دلم را فروبنشاند. سهل است، نفت هم به آن می ریزند. گاه فکر می کنم به این عبارت دعای فرج که می گوید: و ضاقت الارض و منعت السماء ... راستی به جائی می رسد انسان که می خواهد این قفس تنگ زندگی را در هم بشکند و پرواز کند تا فراسوی آسمانها ... بگذرد از همه کس و همه چیز ... و شگفتا که می خواهد این کند تا از تنهائی برهد ولی این سفر ممکن نیست جز به تنهائی! خدایا توئی یاری بخش و به جانب توست شکوی ...

مگر خضر مبارک پی تواند     که این تنها به آن تنها رساند
نظرات 3 + ارسال نظر
بهزاد جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:20 ب.ظ http://www.nimkat.tk

ذره ذره وجودم داره به خاک می رسه!
اندک زمانی می خواهد این جسم خاکی
خاک وجودم را لبریز می کند
آرام
آرام
و نگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

.
.
.
لطفا لینکمو بردارین

لینکت رو برنمی دارم پسر خوب.

منصور جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:06 ب.ظ http://toranj.blogsky.com

بشکن این تار شبو تابرسیم به صبح فردا...

کدام صبح؟ کدام فردا؟

روبی شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:33 ق.ظ http://roobipire.blogspot.com

...باز که بی قراری تو..

گر نروم نیستم. روبی جان قرار را نمی یابم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد