گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...


فکر می کردی عاشقی، عاشق نبودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی عشق را پیدا کرده ای، گم کرده بودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی میدانی چه می خواهی، نمی دانستی، خودت را گول زده بودی ...
سالها پیله ای تنیده بودی دور خودت، می چرخیدی و می تنیدی، می چرخیدی و می تنیدی، افسوس که خودت نشکستی این پیله را، کسی دیگر درید آن را، فکر می کردی پروانه ای می شوی رها و آزاد، سبک سبک بال زنان تا بی انتها، نشدی، خودت را گول می زدی ...
حالا رها شدی، رها در خلائی سخت و صعب و طاقت فرسا ...
اما، پروانه نیستی، کرمی هستی که وول می زند دور خودش، بیچاره خودش، بیچاره خودم ...

شکست، حباب بلورین من هم شکست، خرد شد و نابود ...

سخت شده، سخت سخت ... چه تنگ است این قفس لعنتی ... کوچک است این دنیای رنگارنگ ... و ضاقت الارض و منعت السماء ... خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا!!!!!

فکر می کنی فهمیده ای چه بر سرت آمده، نفهمیده ای، خودت را گول ...

راه خدا مگه این حرفا رو داره؟



تراشکار بود که انقلاب شد، بیخیال تراشکاری شد و راه افتاد دنبال تاسیس سپاه. جنگ شد و او تراشکاری را رها کرد تا تراش دهد روح بزرگش را در عرصات جنگ. روح بزرگ را که تراش دهی بزرگوار می شود. جنگ تمام شد و او که فرمانده بود نخواست سردار شود. برگشت به شهر و رفت سراغ تراشکاری، این بار اما یک مغازه کوچکتر. نخواست جانبازش بخوانند و سردارش بنامند و ویلا دهندش و ماشن و معدن و سمت و پول. زندان هم رفت یکسال و اندی به جرم آنکه دفاع کرد از آنچه حق می پنداشت. سالهای جنگ را به حسابش ننوشتند زندانبانان و بازجویان. او، اما می گفت به بازجویت هم عشق بورز. خدایا چقدر مسیح آفریدی در تنهائی و بشر سرگردان هنوز دنبال مسیح می گردد. آب در کوزه و ما تشنه لبان ...

دارد می میرد، صدایش در نمی آید، به زور ناله ای ضعیف از قعر حنجره اش به گوش می رسد، یوسفی را میماند که در چاه کنعانش افکنده اند و صدایش را یارای یافتن گوش شنوائی نیست.
میپرسند از او با این حال که الان داری اگر برمی گشتی به عقب باز هم می رفتی به جنگ؟ پاسخش اما پتکی است که بر سرت فرود می آید: «این حرفا چیه؟ راه خدا مگه این حرفا رو داره؟» آری رهرو وادی عشق آبله پا می باید ...

رفت، پرکشید، زمین به اندازه یک روح بزرگوار سبک شد و آسمان به اندازه یک روح بزرگوار سنگینتر. حاج داود کریمی هم رفت ...

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
 
پ.ن: پاسخ نظرات مطلب دوازهم شهریور بروز شد.

مطلق گرائی افراطی

 

المپیک هم به خوبی و خوشی تمام شد و آن که از همه بیشتر از این میدان سود جست و بهره برد کشور یونان بود. کشوری که با درایت حکومتگران فارغ از منابع طبیعی و موقعیت استراتژیک و ژئوپولیتیک (که او ندارد و ما هر دو را داریم به فراوانی) بار خود در عرصه جهانی می بندد و ذره ذره بر رفاه و امید اجتماعی خود می افزاید.دو سال پیش در خبری خواندم که یونان ده میلیونی هر سال ده میلیون توریست جذب می کند، ما چه می کنیم با رتبه چهارم در جاذبه های توریستی دنیا و رتبه سوم در جاذبه های اکوتوریسم و داشتن یازده اقلیم از سیزده اقلیم موجود در جهان و قریب به هفتاد میلیون جمعیت؟ حال ببین و دقت کن  این پاره خاک در قلب اروپا (که اتفاقا جزو نقاط فقیر این قاره است) چه مایه عشوه گری کرد با برگزاری المپیک باستانی در دامنه های کوه المپ.

بگذریم از این موضوع. فقط می خواستم الان که آبها از آسیاب افتاد و مدالها تقسیم شد و نمایش بزرگ اشکها و لبخندها به پایان رسید، بنشینیم و منصفانه ببینیم ما چه می کنیم با سیاستهای آنچنانیمان. یک ورزشکارمان که شانه خالی کرد از مسابقه را به عرش می رسانیم و به او ارج و قربی می دهیم که هیچ طلائی ای تاکنون کسب نکرده در این ملک. طنزی تلخ است آنکه را از میدان مبارزه جوانمردانه گریخت بر جایگاه قهرمان پیروز نشاندن. محض یادآوری می گویم که مولای متقیان هم با یهود خیبر جنگید و پهلوانشان را به هماوردی پذیرفت و هم از همان قبیله و قماش وجه می گرفت به قرض تا امورات زندگی را مرتب کند. این رفتار ما چیزی نیست جز ترس از شکست در برابر دشمن و بعد سرنا را از سر گشاد دمیدن که آری من آنم که رستم بود پهلوان . این یک نمونه.

هرکول مسابقات را که از طنازی روزگار ایرانی است و در یونان بر این اریکه تکیه زد بنگرید به عنوان نمونه دوم. اول از همه نمی دانم نقش نام نامی ابوالفضل بر پیراهن ورزشی وجهی احترام گونه دارد یا توهین آمیز. اما مگر کم بودند دینداران حاضر در المپیک؟ کم بودند ورزشکارانی که به قله رسیدند و خدای را شکر گفتند؟ کدامین ورزشکار نام مسیح یا موسی را بر پیراهن خود نقش کرد؟رضازاده با تمرین و ممارست بسیار به قهرمانی رسید که وان لیس للانسان الا ما سعی و البته با توکل بر خدا و توسل به سقای لب تشنگان. اما آیا مدال المپیک می ارزد به تظاهر به دین و مقدسات؟ حال خود ورزشکار به کنار، سیمای محترم را نیک بنگر که چون او وزنه می زند، این نوحه پخش می کند. بعد هم که ناگهان یک حاج هم به نام ایشان می بندند و می شود اسوه مطلق جوانان.

این ها را گفتم به بهانه تا به یاد آوریم چگونه کج اندیشی و کج فهمی سعی در جا انداختن فرهنگ تظاهر و مطلق گرائی افراطی دارد در جامعه.