نمی خواستم این کلبه را به شکوی بیالایم. نمی خواستم حدیث نفس باشد در اینجا. نمی خواستم کام کسی را تلخ کرده باشم. اما نمی شود. گاهی آنچنان تنها می شوم که همدمم می شود همین قلم شکسته و سینه سفید این تار عنکبوت جهانی. راستی این چه حکمتی است که آدمیزاد را اجتماعی آفرید در حالی که تنهاست. تنهای تنها. می گویند چون آدمی را آفرید همه صفاتش را با آن نفخه آسمانی در وجودش دمید. پس این تنهائی هم می تواند از آن باشد؟ ... دلا خو کن به تنهائی که از تن ها بلا خیزد ... و نمی دانم که این تنهائی خوب است یا بد؟ می سوزم و می سوزم اما دریغ که کسی نیست آتش دلم را فروبنشاند. سهل است، نفت هم به آن می ریزند. گاه فکر می کنم به این عبارت دعای فرج که می گوید: و ضاقت الارض و منعت السماء ... راستی به جائی می رسد انسان که می خواهد این قفس تنگ زندگی را در هم بشکند و پرواز کند تا فراسوی آسمانها ... بگذرد از همه کس و همه چیز ... و شگفتا که می خواهد این کند تا از تنهائی برهد ولی این سفر ممکن نیست جز به تنهائی! خدایا توئی یاری بخش و به جانب توست شکوی ...
مگر خضر مبارک پی تواند که این تنها به آن تنها رساند |