دنیا = فتنه

داشتم جاروبرقی می کشیدم که صدای عجیبی شنیدم، انگار پنجاه نفر از پله های ساختمان به سرعت به پائئین می آیند. جارو را خاموش کردم و گوشها را تیز. عجب آدمهائی پیدا می شوند، دو قران فرهنگ آپارتمان نشینی ندارند، فکر نمی کنند که ملت مریض دارند، بچه کوچک دارند، طوری در راه پله می دوند که زمین تکان می خورد ... اما نه، انگار که قضیه چیز دیگری است. لرزش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود و من بهت زده، کلمه ای همینطور در مغزم مرور می شود ... و دو تکان شدید، به عقب پرت می شوم و بر می گردم سرجای اولم و با این تکان آن کلمه هم از دهانم بیرون می پرد: زلزله. بدو و بچه را بیرون ببر. در یک لحظه هزار فکر به مغزم خطور می کند: کدام وسیله را بردارم با خودم؟ کیف پول لعنتی کجاست؟ وسائلی را که تک به تک با زحمت خریده ام چه کنم؟ و این سؤال دردآور که اگر آنها را از دست بدهم چه؟ اگر زیرآوار بروم و آنها تنها بمانند ... فرشته کوچکم چطور بزرگ می شود؟ و و و ...

لقد حق القول ...
انما اموالکم و اولادکم فتنه ...
انما هذه الحیوة الدنیا متاع و الاخرة هی دار القرار ...

خدایا توکل می کنیم برتو. حب و دوستی خودت را به جای عشق دنیا در دلهای ما جای بده.