راه خدا مگه این حرفا رو داره؟


تراشکار بود که انقلاب شد، بیخیال تراشکاری شد و راه افتاد دنبال تاسیس سپاه. جنگ شد و او تراشکاری را رها کرد تا تراش دهد روح بزرگش را در عرصات جنگ. روح بزرگ را که تراش دهی بزرگوار می شود. جنگ تمام شد و او که فرمانده بود نخواست سردار شود. برگشت به شهر و رفت سراغ تراشکاری، این بار اما یک مغازه کوچکتر. نخواست جانبازش بخوانند و سردارش بنامند و ویلا دهندش و ماشن و معدن و سمت و پول. زندان هم رفت یکسال و اندی به جرم آنکه دفاع کرد از آنچه حق می پنداشت. سالهای جنگ را به حسابش ننوشتند زندانبانان و بازجویان. او، اما می گفت به بازجویت هم عشق بورز. خدایا چقدر مسیح آفریدی در تنهائی و بشر سرگردان هنوز دنبال مسیح می گردد. آب در کوزه و ما تشنه لبان ...

دارد می میرد، صدایش در نمی آید، به زور ناله ای ضعیف از قعر حنجره اش به گوش می رسد، یوسفی را میماند که در چاه کنعانش افکنده اند و صدایش را یارای یافتن گوش شنوائی نیست.
میپرسند از او با این حال که الان داری اگر برمی گشتی به عقب باز هم می رفتی به جنگ؟ پاسخش اما پتکی است که بر سرت فرود می آید: «این حرفا چیه؟ راه خدا مگه این حرفا رو داره؟» آری رهرو وادی عشق آبله پا می باید ...

رفت، پرکشید، زمین به اندازه یک روح بزرگوار سبک شد و آسمان به اندازه یک روح بزرگوار سنگینتر. حاج داود کریمی هم رفت ...

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
 
پ.ن: پاسخ نظرات مطلب دوازهم شهریور بروز شد.