گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...

فکر می کردی عاشقی، عاشق نبودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی عشق را پیدا کرده ای، گم کرده بودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی میدانی چه می خواهی، نمی دانستی، خودت را گول زده بودی ...
سالها پیله ای تنیده بودی دور خودت، می چرخیدی و می تنیدی، می چرخیدی و می تنیدی، افسوس که خودت نشکستی این پیله را، کسی دیگر درید آن را، فکر می کردی پروانه ای می شوی رها و آزاد، سبک سبک بال زنان تا بی انتها، نشدی، خودت را گول می زدی ...
حالا رها شدی، رها در خلائی سخت و صعب و طاقت فرسا ...
اما، پروانه نیستی، کرمی هستی که وول می زند دور خودش، بیچاره خودش، بیچاره خودم ...

شکست، حباب بلورین من هم شکست، خرد شد و نابود ...

سخت شده، سخت سخت ... چه تنگ است این قفس لعنتی ... کوچک است این دنیای رنگارنگ ... و ضاقت الارض و منعت السماء ... خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا!!!!!

فکر می کنی فهمیده ای چه بر سرت آمده، نفهمیده ای، خودت را گول ...