این قطعه را از جبران خلیل جبران خواندم، اینقدر زیبا بود که دلم نیامد شما هم نخوانده باشیدش:
« خدای خوب و خدای بد بر بالای کوه با هم روبرو شدند. خدای خوب گفت: روزت به خیر برادر. خدای بد پاسخی نداد. خدای خوب گفت: امروز سردماغ نیستی. خدای بد گفت: نه، زیرا که این روزها غالبا مرا به جای تو می گیرند و به نام تو می خوانند و با من چنان رفتار می کنند که انگار من توام. این مرا خوش نمی آید. خدای خوب گفت: ولی مرا هم به جای تو گرفته اند و به نام تو می خوانند. خدای بد به راه افتاد و رفت، دشنام گویان به بلاهت انسان.» |