آنجا که نخلش سربسوی عرش دارد - در هر قدم خون شهیدی نقش دارد

بگذار از صندوقچه خاطراتمان یک تکه خاک گرفته را بیرون بیاوریم. می پرسی چه را؟ می گویم. اما قبلش قولی بده. بیا با هم عهد کنیم انصافاْ این تکه آب زلال را لجن مال سیاست نکنیم. مهم نیست که چه شد بعد از آن واقعه. یعنی مهم است، اما وقتی مهم است که بدانیم اصل چه بود و به فرع نپردازیم. بیا فارغ از هر تحلیل و سند و مدرک و حرف و حدیث این و آن یکبار دیگر از آن چشمه زلال بنوشیم ...

... رشید بود، فقط بیست سال داشت اما موقر و متین. نه که فکر کنی میخواهم بزرگش کنم، نه، الحق و الانصاف با شخصیت و فهمیده بود. تو بچه بودی. وقتی می آمد و می نشست فقط به یک چیز فکر می کردی. یک سؤال، چیزی هم هست که این قامت رشید را خم کند؟ جوابت را گرفتی، نه؟ چند روز قبل از آن خبر بود؟ یادت نیست بی معرفت؟ به این زودی فراموشش کردی؟ بله آن قامت را شکسته دیدم، یک گلوله در قلب کافی بود برای شکستن آن ...

... چه حالی بودیم، من و برادرم. از صبح رادیو مارش حمله می زد و ما گوش چسبانده به آن به شنیدن اخبار. ساعت چند بود؟ حدود سه و نیم، حدود؟ یادت رفت بی معرفت؟ به همین زودی؟ ... پس چرا دائم می گوید تا لحظاتی دیگر ... آهان مثل اینکه می خواهد خبر را بدهد ... دلت گواهی می دهد چه خبر است، اما می خواهی بشنوی ... نفس در سینه هردومان حبس بود ... گفت، بالاخره گفت ... و ما دست در آغوش هم بلندترین پرش عمرمان را تجربه کردیم ...

... مردم چرا اینطوری شده اند؟ چرا از خود بیخودند؟ چطوری؟ قنادی خسیس و گرانفروش محل همه شیرینیها را مجانی گذاشته مردم بخورند. این همسایه که همیشه بد و بیراه میگفت چرا اینقدر خوشحال است؟ آن ... نه قضیه از دین و مسلک و طرز فکر و این حرفها فراتر بود. چه فرقی می کرد؟ مگر خرمشهر مال حزب اللهی ها بود یا مال باحجابها؟ تو بچه بودی ولی یک چیز را فهمیدی. فهمیدی امکان دارد که یک ملت با عقاید و مسلکهای ضد و نقیض باشند و با هم باشند. خلاصه یک ملت باشند، فقط یکی ... و دلت میسوخت که حسن آقا چرا چند روز بیشتر نماند تا ببیند این شادی و شعف مردم را ...

... حسن که رفت، برادرش حسین و برادر دیگرش سعید هم بعد از او رفتند. اگرچه امروز می گویند اگر جنگ را همان موقع تمام می کردند حسین ها و سعید ها الان هم بودند. بله ممکن است اما که چه بشود؟ خرمشهر که آزاد شد در دل گفتم ایکاش حسن و حسنها نمی رفتند تا ببینند چه شده است. آخر حیف نیست در جاده خرمشهر ماند و آزادی شهر را ندید؟

... الان اما می گویم خوب شد که نیستند تا ببینند چه شده است ... میپرسی چرا؟ نمی دانی؟ می دانی چرا و می دانی چرا نمی خواهم بگویم و نمی گویم. قلمی که به نام حسنها و حسینها و سعیدها و به نام خرمشهر متبرک شده حیف است بیالایمش به آن حرفها. و باز با خودم می گویم کاش همه ما در جاده خرمشهر می ماندیم ...