می خواستم چیزی بنویسم در مورد آن واقعه. می خواستم باز هم احساسم را به قلم بسپارم و قلم را روانه دیدار کاغذ کنم. ترسیدم بسوزاند این داغ قلم را و خاکستر کند هستی کاغذ را.

می خواستم عقده دل را بگشایم. ترسیدم دود این آتش جهان را تیره سازد. می خواستم اشک بریزم از این درد. ترسیدم سیلابی شود و ببرد آنچه هست و نیست را. می خواستم دهان بگشایم و چیزی بگویم. دانستم که کلمه ای نمی یابم در خور، پس دم فرو بستم.

سالهاست که می خواهم چنین کنم اما نمی شود. نمی توانم. آه آه، آسان نیست تحمل این درد. نمی دانم عرش خدا ستون نداشت یا دل که فرو نریخت. نمی دانم زمین و آسمان را چه شد که گشتند و گشتند بعد از آن حادثه و هنوز هم می گردند. گوئی چنان حیران شده اند که این گردش را پایانی نیست.

غنچه ای را فرشتگان با دستهای گرم و لطیفشان از آسمان هفتم، از آنجا که فقط پاکی است، از بهشت هدیه آوردند برای بشریت. غنچه ای از نور، نه،  غنچه ای تمامی نور. و بشر چه کرد با این لطیفترین هدیه خدا؟

روزی که آن گل پرپر شد شادی مرد و چراغ شعر خاموش شد و کلام عاجز ماند. آری مرا یارای آن نیست که چیزی بگویم در وصف آن ظلم هول انگیز و آن قساوت کشنده. می گذارم این غم باز هم در دلم تاخت و تاز کند، بشوراند این دل شیدا را و ویران کند این بنیاد سست شادی را. بگذار تا بسوزد این دل و سرد کند گرمای هستی را این باران اشک و ادامه یابد این پریشان گوئی.

السلام علیک ایتهاالصدیقة الشهدیة یا فاطمةالزهرا