سوخته است، سوخته


... نه باز هم نمی شود، باز قلم از دستم می لغزد. هر بار که می خواهم چیزی بنویسم نمی توانم. انگار که یک جرقه زده می شود، از کف پایم گر می گیرد تا مغز سرم. و قلمم آتش می گیرد و می سوزد و می سوزد. با خود فکر می کنم شاید روزی از خاکستر این ققنوس مظلوم پرنده ای پر گیرد و به اوج برود. شاید روزی دوباره بتوانم بنویسم، شاید، شاید، شاید ...

نشسته ایم به انتظار فردا و فرداها که چه بشود؟ که دوباره خبر برسد شهری لرزید و دیو زمین تنوره کشید دوباره و سیر کرد شکم حریص خود را از گوشت و پوست و خون عزیزانی دیگر؟ که دوباره داغ یتیمی ماند بر دل کودکان معصوم سرزمینی دیگر؟ که دل مادرانی و پدرانی باید کباب باشد تا سالهای دیگر؟ تا کی باید در سالهای بلا زیست کنیم؟ چه می شود ما را ...؟

امروز هم پشت این جعبه جادو نشسته ام و اخبار را می خوانم و عکسها را می بینم ... چیزی در حنجره ام گیر کرده و راه نفس را بسته، چیزی سخت و صعب، احساس می کنم دارم خفه می شوم، می خواهم فریاد بکشم اما صدائی از این گلو بیرون نمی آید ... به خودم که می آیم باز هم پهنای صورتم خیس شده است. به خود نهیب می زنم: مرد، زشت است. اگر همکارانت ببینند چه؟ ... و باز هم این دل لعنت شده است که از درون نعره می زند بگذار ببینند، بگذار همه عالم ببیند، بگذار تا ...

... دلم آتش گرفته و قلمم سوخته، خدایا می شود از خاکستر این ققنوس باز هم پرنده ای پر گیرد؟ می شود باز هم بمی داشته باشیم، سرپا و با طراوت؟ خدا کند.

زمین لرزه


زمین لرزید و زمان ایستاد. و خاک دهان باز کرد تا ببلعدهمه آنچه را که دوست می داشت. و این انسان خاکی است که باز به آغوش مام خود باز می گردد. و باز هم مردمان دردمندند که باید پاره های وجودشان را گرد آورند و به خاک بسپارند و با هریک گوشه ای از قلبشان را برای همیشه به ودیعت گذارند نزد زمین. چه می توان گفت برای مادری که فرزندش را پرپر شده می بیند در مقابل؟ چه می توان نوشت برای پدری که عزیزش را به دوش می کشد تا گوشه ای بیابد برای خاکسپاری؟ کدامین کلمه حالت او را وصف تواند کرد که پیکر بیجان پدرش را و مادرش را پیش روی دارد و می اندیشد به اینکه چرا فرصت نیافت تا تلافی کند زحماتشان را؟ ...

و باز هم مائیم خفتگان غافل از همه چیز. مائیم که فراموش می کنیم همه آنچه را که باید تا زلزله بعد. آوخ که زمین چنین می لرزد و دل سنگ آدمیزاد به این لرزه هم تکان نمی خورد انگار نه انگار که مرگی هست و رفتنی. باز هم همانیم، گردشگران در چنبره عادات سخیف روزمره ...

می خواستم طولانی بنویسم اما نشد. می خواستم لااقل همدردی کرده باشم با بلازدگان اما کم آوردم. می خواستم نهیب بزنم بر خود اما سنگین شده ام، آنقدر سنگین که توان برخواستن را ندارم. می خواستم فریاد بزنم از درد اما گوشی نشنیدم شنوا در این دوران بلازده. من هم به تسلیتی خشک و خالی بسنده می کنم و شرح این درد را می گذارم برای بعدترها. برای وقتی که با خودم تصفیه حساب کرده باشم. برای وقتی که زمین چسبنده نباشد و دل نرم باشد و و و ...

بازگشت


بعد از دوهفته بالاخره فرصت شد که مطلبی منتشر کنم.

اول) از منصور عزیز به خاطر محبتهایش متشکرم و معذرت می خواهم که دو بار قرار گذاشتم ببینمش اما موفق نشدم. امیدوارم دلگیر نشده باشد.

دوم) پاسخ نظرهای مطلب قبلی را هم نوشته ام.

سوم) ادامه ره آورد سفر را به زودی شروع خواهم کرد.

چهارم) مخلص همه دوستان. نمی دانید که احساس در وطن بودن (با همه عیب و ایرادهائی که اینجا دارد) چقدر لذتبخش و شیرین است. انگار که از بیابانی برهوت به باغی مصفا رسیده باشی. اگرچه سفرکردن و زندگی در دیگر نقاط این زمین پهناور هم تجربه ای به یاد ماندنی است و البته تکرار شدنی و ارزشمند. با این حال هر کجا که باشی دلت هوای بوم و بر خودت را دارد. به قول شاعر: موجم که سفر از وطنم دور نسازد...

یا حق