عجب دنیای وانفسائی است، می آید و می رود این آدمیزاده، و چرخ روزگار می گردد و می گردد بی هیچ کاستی، انگار نه انگار که کسی آمد و کسی رفت ...
چهارشنبه، ساعت یک بعد از ظهر
پشت در اتاق عمل ایستاده ام با اضطراب، زیر لب دعا می خوانم و در دلم غوغائی است ... ده دقیقه بعد در باز می شود و پرستاری با خنده می گوید: مبارک است، یک دختر خوشگل و سالم ... بچه را که می آورند به فریاد است و گریه، گوئیا از هم الان شاکی است از آمدن و قصد عزیمت دارد ... عجب موجودی است این آدمیزاده ... فتبارک الله احسن الخالقین
جمعه، ساعت دو بعد از ظهر
نشسته ام سر سفره و تلویزیون روشن است ... کیومرث صابری فومنی (گل آقا) در گذشت ... لقمه در دهانم گیر می کند ... جه سال مرگباری شده است امسال برای اهالی ادبیات ... خدایش بیامرزد ... عجب موجودی است این آدمیزاده ... انا لله و انا الیه راجعون
پی نوشت:
می خواستم در مورد صابری و بی نظیر بودن او شعری بنویسم، هرچه به مغزم فشار آوردم چیزی یادم نیامد. از صبح تا حالا هر ده دقیقه بغض گلویم را می فشارد و اشک در چشمانم حلقه می زند. فقط همین بیت را به یاد آوردم:
خون صد سلسله دل دامن لیلی چو گرفت
اشک حسرت شد و بر دیده مجنون آمد
جامعه ادبی و فرهنگی ما هم سالهای مدید باید منتظر بماند و خون دلها بخورد تا گل آقای دیگری سر بر آرد. افسوس ...