تراشکار بود که انقلاب شد، بیخیال تراشکاری شد و راه افتاد دنبال تاسیس سپاه. جنگ شد و او تراشکاری را رها کرد تا تراش دهد روح بزرگش را در عرصات جنگ. روح بزرگ را که تراش دهی بزرگوار می شود. جنگ تمام شد و او که فرمانده بود نخواست سردار شود. برگشت به شهر و رفت سراغ تراشکاری، این بار اما یک مغازه کوچکتر. نخواست جانبازش بخوانند و سردارش بنامند و ویلا دهندش و ماشن و معدن و سمت و پول. زندان هم رفت یکسال و اندی به جرم آنکه دفاع کرد از آنچه حق می پنداشت. سالهای جنگ را به حسابش ننوشتند زندانبانان و بازجویان. او، اما می گفت به بازجویت هم عشق بورز. خدایا چقدر مسیح آفریدی در تنهائی و بشر سرگردان هنوز دنبال مسیح می گردد. آب در کوزه و ما تشنه لبان ...
دارد می میرد، صدایش در نمی آید، به زور ناله ای ضعیف از قعر حنجره اش به گوش می رسد، یوسفی را میماند که در چاه کنعانش افکنده اند و صدایش را یارای یافتن گوش شنوائی نیست.
میپرسند از او با این حال که الان داری اگر برمی گشتی به عقب باز هم می رفتی به جنگ؟ پاسخش اما پتکی است که بر سرت فرود می آید: «این حرفا چیه؟ راه خدا مگه این حرفا رو داره؟» آری رهرو وادی عشق آبله پا می باید ...
رفت، پرکشید، زمین به اندازه یک روح بزرگوار سبک شد و آسمان به اندازه یک روح بزرگوار سنگینتر. حاج داود کریمی هم رفت ...
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
پ.ن: پاسخ نظرات مطلب دوازهم شهریور بروز شد.
سلام
این اولین بار است به وبلاگ شما سر می زنم و خوشحالم با وبلاگ شما آشنا شدم.
نوشته های شما بسیار زیبا و قابل تامل هستند. چند تا از نوشته های قبلی شما را هم خواندم. همه جالب بودند.
مخصوصا پلیس 110 – ما هم یک بار تماس گرفتیم گفتیم جلوی خانه ما چند جوان مزاحم هستند و سر و صدا می کنند به ما گفتند تا دعوا نشه ما نمی آییم. با این حساب ما باید می رفتیم دعوا و چند تایی چاقو می خوردیم تا 110 می آمد. بگذریم...
من لینک شما را در وبلاگ قرار دادم. خوشحال میشم شما هم لینک بدهید.
موفق باشید.
ممنون دوست عزیز، از لطف بی نهایتتان
نردبان این جهان ما ومنیست ...عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم آنکس که بالاترنشست ..دست وپایش سخت ترخواهدشکست
یا حق
استخوانش سخت تر خواهد شکست ... امیر حسین دلبندم
همیشه کسانی که برای عقیده اشون از جونشون مایه میذارن برام قابل احترام بودن. حیف که ما یکی یکی این عزیزان رو از دست میدیم
حیف که نمی شناسیمشان تا وقتی که از دستشان می دهیم
حتا الان هم شنیدنش آدمو یه جوری میکنه چه برسه به اونروزا...
اونروزا دیگه نمیان ...
ای بابا ! محسن جان ! تو آپ دیت کردی ما خبر نداشتیم . چشممان سفید شد بس که به این صفحه چشم دوختیم در انتظار اینکه بنان مبارک بر کلید های این تخته کلید ترنم بیاغازد و ما از نوای این ترنم لاجرم مترنم...
منصور جان، ما را نرسد که چشم انتظاری شما را به چالش بکشانیم. ما مترنمیم از نانوشته های شما ...
شرط اول قدم آن است که عاشق باشی . . .
بابا تو رو خدا شعر مردم رو درست بنویسید. اون که از امیرحسین که روح مولانا را به سماع آورد، این هم از شما که استخوانهای حافظ را به ترقص.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
دیشب خواب کسیو میدیدم بعد هی پیش خودم میگفتم که من این آقارو میشناسم تعریفشو هم شنیدم هر چی فکر میکردم یادم نمیومد...آخر خواب یکدفعه یاد حرفای وبلاگ شما افتادم وفهمیدم کیه...چون من قبلا هم این آقارو میشناختم..ولی تمام خوابم غیر از یه صحنه که دیدمش پریده...:(
بابا ایول، تو خواب هم نوشته های وبلاگ من یادته شما؟ به خودم امیدوار شدم ...