اشکها و لبخندها


مدتها بود که با خواندن هیچ مطلبی اشک توام با لبخند از چشمانم جاری نشده بود. اما خدا بگویم چه کند سید ابراهیم نبوی را با این متن جذاب و زیبا:

هشت سال گذشت. هشت سال طوفانی از دوم خرداد گذشت. گاه چنان دور به نظر می آید که انگار این هشت سال را به بیست سال زیستیم، نه زیستیم که رنج کشیدیم، نه رنج کشیدیم که گویی هزار بار مردیم و زنده شدیم. گاه چنان نزدیک به نظر می رسد که انگار همین دیروز بود. همین دیروز بود که خون گرم امید به تن شاداب و جوان جامعه ما دوانده. خاتمی خندید. خنده اش شکوفه شد. خنده اش نه فقط با دهانش که با چشم هایش، با تمام پوست صورتش، این خنده شیرین در دوربین تاریخ ایران ثبت شد. هشت سال گذشت از آن همه شادمانی و از آن خنده طلائی. حالا دیگر سالهاست که دیگر خنده خاتمی را ندیده ایم

امروز سالگرد همان دوم خردادی است که مبدا تاریخ اکنون مان شد. امسال هم دوم خرداد رسید، اما، همچون سالروز ازدواجی ناموفق و شکست خورده. نه به یاد تو ماند و نه به یاد من. نه بسته ای روی میز گذاشتی تا بگویی که دوستم داری، نه برایت هدیه ای گرفتم که بگویم دوستت دارم. نه شمعی به یاد آن روز روشن شد، نه شیرینی ای در کام مان نشست به یاد خاطره شیرین آن روز. بی خنده و بی شادی و بی خاطره. امروز هم مثل همه روزها می رود تا صبح با خمیازه ای کسالت آور انتظار شب را بکشد، بی آنکه با روزهای دیگر هیچ فرقی داشته باشد.
بغضی در گلو مانده است، شاید شانه ای کم داشته باشی تا گریه کنی

این هشت سال سخت و دشوار گذشت. سخت تر از آنچه فکر کنی. سخت تر از آنکه به یادآوری.
سخت بود دیدن شمس که با دست های بسته می بردندش، به تاوان گفتن از آزادی
سخت بود دیدن اکبر گنجی که از پشت شیشه خرداد دست تکان می داد و منتظر بود تا برود به زندان و پنج سال در زندان سرفه بزند و بیماری هایش را با سلول سیاه و سرد قسمت کند.
سخت و دشوار بود احساس نشستن سردی فولادی دستبندی که دستانت را به بند می کشید، همان دستانی که جرم شان آفریدن کلمه بود. و جرم تو کلمه بود.
سخت بود و دشوار بود چشم بندی که بر چشمانت نشست، که چشمانت را به بند کشید، بر چشمانی که جرم اش دیدن بود و شناختن.
سخت بود و دشوار بود دیدن کلیدی که در قفل در چرخید تا خیابان های شهر را نیز از تو دریغ کنند و مردم را نیز از تو دریغ کنند و آسمان را نیز از تو دریغ کنند.
سخت بود و دشوار بود چون قاتلین در مقابل دوربین نشستن و شماره ای را برگردن آویخته دیدن و در فهرست دزدان و جانیان و راهزنان به شماره آمدن.
جرمت چیست؟ نوشتن، گفتن، دانستن.
سخت بود و دشوار بود تحمل یاوه های گنده دهان کوته قامتی که خویش را در پشت میزی بزرگ نهان می کرد تا کوتاهی اش به چشم نیاید. بر صندلی بلند نشسته بود تا معلوم نشود که این سخیف کوتاه چگونه برای بلندترین اندیشه های سرزمین خویش حکم صادر می کند.
سخت بود و دشوار بود گریه کردن در سلول های سرد و سیاه
سخت بود و دشوار بود چون قاتلان و جانیان در سه کنج اتاقی به سووال و جواب مجبور شدن.
سخت بود و دشوار بود سر به زیر انداختن و چون مجرمان گنه ناکرده عذرخواستن و سربه زیر انداختن.
سخت بود و دشوار بود از هراس قاتلی که نمی دانی کیست خود را چون مقتولی بی پناه دیدن و گریختن از خانه به شهری که قاتلان در همه جای آن خانه امن داشتند.
سخت بود و دشوار بود تکه های شیشه به خون آغشته را برکف اتاق های خوابگاه کوی دیدن و صدای وحشی مغولان ایثارگر را شنیدن
سخت بود و دشوار بود انگشت های اتهام را به سوی خود نشانه دیدن و نه جایی برای گریختن داشتن و نه جایی برای نهان شدن و نه امکانی برای ایستادن.
سخت بود آخرین نگاه را به تهران کردن و آخرین هوای شهر را در سینه انباشتن و با شهری که دوست می داشتی خداحافظی کردن و در غربت ماندن و احساس جاماندن.
این هشت سال سخت گذشت

هشت سال گذشت.
ما جنگیدیم برای آنکه آزاد باشیم و انها جنگیدند برای آنکه بمانند.
ما جنگیدیم برای آنکه بگوئیم، آنها جنگیدند برای آنکه نشنوند.
ما جنگیدیم برای آنکه ببینیم، آنها جنگیدند برای آنکه نبینند.
ما جنگیدیم برای اینکه جوانها جوانی کنند، آنها جنگیدند تا مفهوم جوانی را جوانمرگ کنند.
ما جنگیدیم بخاطر آواز، بخاطر ترانه، بخاطر رنگ، بخاطر شعر، بخاطر شادی، آنها جنگیدند بخاطر سکوت، بخاطر مرثیه، بخاطر سیاهی، بخاطر ماتم.
جنگی غریب بود. اولین قربانی اش آزادی، دیگر عشق، و آخر امید...

ما تا آخرین کلمات مان جنگیدیم و آنها تا آخرین مشت شان کوبیدند.

شاید بگویی این جدال کوچک برای چه بود؟ به این همه قربانی می ارزید؟
می گویند انقلاب کردن برای مردمی که فرهنگ ندارند فاجعه است. می گویم مردمی که فرهنگ دارند هرگز انقلاب نمی کنند. ما در این هشت سال به یک چیز رسیدیم، به چیزی بزرگ و ارزشمند، به یک آگاهی عمیق نسبت به خودمان. ما در این هشت سال موفق شدیم جمهوری اسلامی را از خانه های مان بیرون کنیم و موفق شدیم جمهوری اسلامی را از خیابانها هم به سوی سازمانهای اداری برانیم و موفق شدیم حکومت را وادار کنیم که به قوانین جهانی تن در دهد. ما موفق شدیم قدرت را وادار کنیم که خود را به رنگ مردم درآورند، ما موفق شدیم مخالفت را با حکومت علنی کنیم و حکومت را واداریم که بپذیرند که فقط 20 درصد از مردم همین را که هست تحمل می کنند. ما موفق شدیم که هزاران کتاب و هزاران موسیقی بسازیم و موفق شدیم دگراندیشی را به حکومت تحمیل کنیم. فقط لازم است به تبلیغات انتخاباتی نامزدهای امسال نگاه کنیم تا ببینیم تا به کجا موفق شدیم.
اما هزار می شد و کاشکی و چنین بهتر بود در حسرت مان مانده است.

صندلی قدرت در سرزمین ما همیشه اولین قربانی اش روح مردی بود که بر آن نشسته بود. گویی جانوری مهیب و روح خوار در آن صندلی نهان شده بود تا شرافت و پاکی هر صندلی نشسته قدرت را بگیرد و او را به پلیدی و ناپاکی دچار کند.
هشت سال پیش ما پاک ترین روح ممکن را بر صندلی نشاندیم. خاتمی در این هشت سال می توانست بی حرمت شود، می توانست رودرروی مردم بایستد، می توانست سووال نکند و پاسخ ندهد. می توانست قدرت و ثروت بخواهد. می توانست همچون همه قربانیان این صندلی نکبت و شوم دیگران را خفه کند و از بودن و ماندنش شادمان باشد، اما خاتمی چنین نکرد. خاتمی علیرغم همه آن کارهایی که نکرد، اما کاری کرد که در تاریخ قدرت ایران بی سابقه است. خاتمی هشت سال شریف ماند. فقط روز دانشگاه را در یک سال قبل به یاد بیاوریم که هر کس از آن دانشجویان هرچه خواستند به او گفتند و خاتمی شرافتمندانه پاسخ شان داد. همین یک روز برای همه تاریخ هشت سال حکومت خاتمی کافی است.

اینک من شادمانم. شادمانم که برای یک بار هم که شده یک نفر بر صندلی قدرت نشست و شرافتمند ماند. من به عنوان نویسنده ای که هفت سال از این هشت سال را یا در زندان گذراندم یا به دادگاه رفتم، یا در اضطرابی مدام بودم یا سرانجام وطنم و خانه ام را از دست دادم و به غربت ناچار شدم، تمام این رنج های بزرگ را به شادی باقی ماندن شرافت و بزرگی خاتمی می بخشم. از آنچه در این چند سال به جسارت بر قلمم رفته است از او عذر می خواهم. فاش می گویم که تصور نمی کنم تا سالها بعد هرگز صندلی قدرت در هیچ حکومتی در ایران انسانی بزرگتر از خاتمی را شاهد باشد.

25 روز دیگر خاتمی از روی صندلی ریاست جمهوری برخواهد خواست و کسی دیگر از میان همه آنها که نام شان را می دانیم روی این صندلی خواهد نشست. چشم مان را ببندیم و هر کدام از آنها را روی این صندلی فرض کنیم. تازه می فهمیم خاتمی چقدر برای این صندلی بزرگ بود و دیگران چقدر در قیاس با خاتمی کوچکند. حتی می خواهم بگویم از میان همه آنها که موجودند و نه ممکن، از تمام بزرگان ایرانی که در سراسر جهان هستند و ممکن است فرض کنیم می توانند روی صندلی قدرت بنشینند، کدام شان به بزرگی و شرافت در اندازه های خاتمی هستند؟

تا چند روز دیگر جای خالی خاتمی را شاهد خواهیم بود. پس از آن خواهیم فهمید که شرافت خاتمی از اندازه های سیاست ایران بسیار بزرگتر بود و هست و خواهد بود.

سید ابراهیم نبوی
دوم خرداد 1384

به هر حال ما ملتی هستیم بر سبیل افراط و تفریط و اگر خاتمی همین یک خدمت را عرضه کرده باشد که فقط بخشی از جامعه ما دست از مطلق گرائی بکشد، نسبی فکر کند و منصفانه اشتباه خود را اعتراف، خدمتی بس عظیم روا داشته است. البته فاش میگویم که همیشه خاتمی را دوست داشته ام و دارم گرچه کابینه ای ضعیف داشت و بسیاری از اوقات آنچه ما میخواستیم نکرد. به هر حال همانطور که نبوی گفته او چند روزی بیش بر این مسند نیست و خواهد رفت و ما می مانیم و قضاوتهای زود هنگام اکنون و دیرهنگام آینده مان.

نظرات 6 + ارسال نظر
مهدی شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:21 ب.ظ http://oxin.blogsky.com

سلام
واقعا که متن جالبی رو در وبت گذاشته بودی مدتها بود که نوشته های ابراهیم نبوی رو نخونده بودم من هم موافقم و کاملا به خاتمی و کاری که کرد احترام می گذارم در عین حال ضعف های او را هم قبول دارم...
راستی من مایل به تبادل لینک هستم چون مطالبی که می نویسی جالبه هرچند من در وب مشترک کمتر سیاسی می نویسم اما وب قبلی من به این موضوعات هم اشاره داشت..
من خود از دانشجویان دانشگاه تهران بودم که همه وحشی گری ها را به چشم خود دیدم
به من و ما سر بزن
http://mehdi-gh.blogsky.com

نرگس یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ب.ظ

یکی از شور آفرینترین روزهایی که نسل ما از سیاست تجربه کرد روز انتخاب شدن آقای خاتمی بود.
فکر میکردیم شاید بتونه مشکلات جوونها رو حل کنه ولی خوب با تمام شخصیت و پشتکار خوبی که داشت اونم فقط یه برنامه از پیش تعین شده بود.
و خوب تمام اتفاقاتی که در دوران ایشون افتاد گزنده تر از خوبهاش بود.از شانسش.
داشتم این مطلبو میخوندم فکر میکردم ایشون از کی برای ما کمرنگ شد؟فکرشم نمیکردیم از خیلی قبلها.ولی بازم شخصیتش دوست داشتنی مونده چون خون جگر خورده.شاید ازش نا امید شدیم
یه بار با خودم فکر میکردم که وقتی با خدای خودش حرف میزنه دقیقا چی میخواد و چقدر میتونه تنها باشه و خودشو تنها حس کنه.
ولی خوب بازم خوب بود که ما چنین مرد سیاسی ای رو هم دیدیم:)

۱۰ سال دیگه ما از ایشون چه جوری یاد میکنیم؟!؟

منصور چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:11 ب.ظ http://toranj

اینقدر دیر به دیر مطلب میدی که ما خبر نمی شیم.
قشنگ بود و در خور تعمق. سر فرصت دوباره می آیم و نظر در این مورد می گذارم.

کاپیتان نمو یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:44 ق.ظ http://cnemo.blogspot.com

دوست عزیز ، مرسی از کامنتت و ممنون از تذکرت. می دونم که سرویس کامنتی که من دارم چندان مطمئن نیست ولی حقیقتش رو بخوای حوصله گرفتن کامنت از یه جای دیگه رو ندارم و سرویس کامنت بلاگ اسپات هم مکافات داره.
امیدوارم هکرهای عزیز دست از سر وبلاگ کاپیتان بردارند وسراغش نیان.

محمد چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ب.ظ http://mehr.blogfa.com

سلام و عرض ادب به برادر خوبم.بالاخره آقایون تشخیص دادند که اشکالی نداره جماعت عوام هم از بلاگ اسکای دیدن کنند.فعلا گویا این سرویس فیلتر نیست و من با حوشحالی تموم چشمم به جمال وبلاگ شما روشن شد.خوشبختانه یا بدبختانه خاتمی دیگه رییس جمهور نیست که باهاش موافق باشیم یا مخالف.برای همین مختصر اختلاف نظری که با هم داریم با پاک شدن صورت قضیه به نحو مطلوبی حل شده!از همه محبت هایی که در حق من روا داشته اید باز هم سپاسگزارم.ضمنا تقاضای به روزی و آرزوی بهروزی شما رو دارم.

ایرج دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:06 ق.ظ http://owl.blogsky.com

توانی که می توانست کوه را جابجا کند اینک بدون هیچ دست اورد چشمگیر می رود که به خاطره ها بپیوندد به خاطره های تلخ .
نمی دانم دیگر باید چطور بشود تا خفته ها از خواب بیدار شوند و کسی را که کلاه بزرگی بر سر همه گذاشت بشناسند؟
عزیز دل برادر فکر نمی کنی دلبستگی تو به خاتمی مبنای منطقی ندارد؟ فکر نمی کنی دچار .... هستی؟
من هم تو را همانطور دوست دارم که تو خاتمی را؟؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد