خاتمی ...

بهار هفتاد و شش بود و من در دانشگاه تهران.
خاتمی مرد فرهنگی و محبوب سالهای قبل من آن روز سخنرانی تبلیغاتی داشت. این از اولین سخنرانیهای تبلیغاتی او بود. مرد محبوب من سخنانش را شروع کرد ، جمعیت حاضر در مقابل دانشکده فنی شاید اندکی بیش از سیصد نفر بود ، صدای خاتمی کمی می لرزید و من نمی دانستم چرا دوستش دارم...

در دفتر انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده فنی التهاب موج می زد ، همه گوش به زنگ رادیو بودند و لحظه به لحظه آمار انتخابات را پی می گرفتند ، به هرکس نگاه می کردی در عمق چشمانش فقط یک چیز می دیدی حیرتی ناباورانه ، و فقط یک سؤال آزاردهنده فضا را پر کرده بود: آیا وضع آراء همین طور باقی می ماند؟ همه فقط امیدوار بودند و بس... و من نمی دانستم چرا این سید را دوست دارم ...

در راهروی ورودی دانشکده فنی به همت انجمن اسلامی یک تلویزیون نصب شده بود و اطراف آن غوغائی بود ، مجری برنامه ظاهر شد و پیامی از طرف ناطق نوری خوانده شد ... انتخاب جنابعالی را تبریک می گویم ...
نمی توانم و نمی خواهم موج شادی بر پا شده را توصیف کنم ، در چشمان هرکس فقط امید بود و اشک شوق ... از این غریو شادی لحظه ای بر خود لرزیدم، اگر او نتواند؟ ... و نمی دانستم چرا این قدر مطمئنم و چرا او را دوست دارم ...

خاتمی رئیس جمهور بود و از افتخارهای شخصی من یکی این بود که به کسی رأی داده ام که نشستن بر صندلی ریاست از مردم جدایش نکرده ، هنوز به میان مردم می رود و با آنها صادقانه حرف می زند ، هنوز توجه زیادی به تشریفات معمول در مقام ریاست جمهوری ندارد ، در سالروز دوم خرداد به دانشگاه می آید و ...

چهار سال گذشت و خیلی اتفاقها افتاد ، خیلی امیدها به وادی فراموشی رفت و دیو یأس هر روز بر مزار امید می رقصید ... باز هم تبلیغات انتخاباتی بود ... در دل می گفتم ای کاش سید نامزد نشود ... فیلم تبلیغاتی او به انتها رسیده بود و من دور از چشم مادر گریه می کردم ، خاتمی بغضی را فرو خورد که در فردای انتخابات تبدیل به فریادی بلندتر شد ...

طرف مقابل هرکاری می خواست کرد ، خاتمی ساکت بود ، روزنامه ها بسته شد ، عده ای به کنج تنهائی خود خزیدند‌،‌عده ای جلای وطن کردند ، مردم نا امید تر از گذشته شدند و و و ... اما خاتمی هنوز گهگاهی در تریبونهای عمومی ظاهر می شد ، این بار البته نه در میان مردم ، جدای از آنها بر سکوی سخنرانی و بر کرسی ریاست ، اما هنوز لا اقل گاهی حرف می زد و من هنوز نمی دانستم چرا دوستش دارم ...

هفته قبل خواندم که در جواب سؤالی گفته است چو فردا شود فکر فردا کنیم و این ضربه ای هولناک بود لااقل برای من. دیروز دیدم که به مناسبت دوم خرداد بیانیه صادر کرده است ، یاد شش سال پیش افتادم ، آن موقع صدای خاتمی می لرزید اما اکنون صدایش دیگر در نمی آید. به یاد مردم افتادم ... بغض گلویم را فشرد. با امید این مردم مظلوم چه کردی سید؟

امروز اما ،احساس نا امیدی می کنم ، و هنوز هم نمی دانم چرا دوستش دارم ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:06 ب.ظ

Hi!nice weblog..are you still at school in London?

مسافر کوچه های مهتاب دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:47 ب.ظ http://ghazvini.persianblog.com

سلام... من هم دقیقا همین احساس رو دارم... خیلی قشنگ نوشتی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد