از نامه سیاه نترسم که روز حشر - با فیض لطف او صدازین نامه طی کنم


۱- باز هم زیارت

 یک جلسه طولانی و مجبور می شوی هفته بعد یک سفر به مشهد بروی. قرار کی باشد؟ اصلا حساب و کتابی نمی کنی، فکر و ذکرت این است که یک روز روزه ات خراب می شود و باید بعدا یک روز روزه بگیری (چه مصیبتی !!!!!!!)، می گویی سه شنبه یا چهارشنبه خوب است.

زنگ می زنند که بلیط را تهیه کرده ایم. می خواهی منفجر شوی وقتی می شنوی که بله برای اینکه جلسه بهتر برگزار شود، سه شنبه شب می رویم، استراحتی می کنیم شب را و چهارشنبه به کارها می رسیم. بابا ما زن و بچه داریم، یه جورائی هم نباید شب تنها باشند توی این هفته ...

تقویم را که نگاه می کنی یخ می کنی، سه شنبه شب، شب قدر است. این دومین باراست که در شب ویژه ای (بدون اینکه قصدش را داشته باشم) به مشهد می برندم و زیارت ... باز هم همان راننده تاکسی ... تا به حال شب قدر مشهد نبودم، جای شما واقعا خالی بود ...

۲- نهی از منکر توأم با انجام منکر چی می شه ...

داشتم از محوطه حرم بیرون می آمدم، نزدیک خروجی صحن شیخ بهائی بودم و در حال خودم، سه تا خانم هم جلوی من راه می رفتند، درست دم خروجی صحن، یک آقای ریشو با این چوبهای پردار ایستاده بود که لباس خدام هم به تن نداشت، یکدفعه دیدم آمد جلوی این خانمها، با چوبش زد به یکی از آنها (که به نظر می رسی نوجوان چهارده پانزده ساله ای باشد) و گفت: خانم موت رو بکن تو روسریت. خنده ام گرفت، دیدم این بابا برای نهی از منکر، همچین دقیق شده به چهره نامحرم که چهار تا پر موی اون دخترخانم رو دیده. این هم یک طرز جدید نهی از منکر. جائی خواندم که زمان مرحوم آیت الله حائری، چند تا طلبه برای نهی از منکر از دیوار و پشت بام خانه ای در قم که عروسی بوده آنجا بالا می روند و بند و بساط مطربها را درب و داغون می کنند. آقای حائری صدایشان می زند و کلی عتاب و خطاب که به چه حقی وارد حریم خصوصی مردم شده اید و این فعل شما حرام اندر حرام بوده و منکرتان از منکر اونها به مراتب بدتر و بعد هم دستور می دهد دیگر لباس روحانیت نپوشند و اخراج از حوزه ...


امشب هم شب قدر است، التماس دعا از همه ...

در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی

ای دل به هرزه دانش و عمرت ز دست رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی

دانی مراد حافظ ازین درد و غصه چیست
از تو کرشمه ای و ز خسرو عنایتی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...


فکر می کردی عاشقی، عاشق نبودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی عشق را پیدا کرده ای، گم کرده بودی، خودت را گول می زدی ...
فکر می کردی میدانی چه می خواهی، نمی دانستی، خودت را گول زده بودی ...
سالها پیله ای تنیده بودی دور خودت، می چرخیدی و می تنیدی، می چرخیدی و می تنیدی، افسوس که خودت نشکستی این پیله را، کسی دیگر درید آن را، فکر می کردی پروانه ای می شوی رها و آزاد، سبک سبک بال زنان تا بی انتها، نشدی، خودت را گول می زدی ...
حالا رها شدی، رها در خلائی سخت و صعب و طاقت فرسا ...
اما، پروانه نیستی، کرمی هستی که وول می زند دور خودش، بیچاره خودش، بیچاره خودم ...

شکست، حباب بلورین من هم شکست، خرد شد و نابود ...

سخت شده، سخت سخت ... چه تنگ است این قفس لعنتی ... کوچک است این دنیای رنگارنگ ... و ضاقت الارض و منعت السماء ... خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا!!!!!

فکر می کنی فهمیده ای چه بر سرت آمده، نفهمیده ای، خودت را گول ...

راه خدا مگه این حرفا رو داره؟



تراشکار بود که انقلاب شد، بیخیال تراشکاری شد و راه افتاد دنبال تاسیس سپاه. جنگ شد و او تراشکاری را رها کرد تا تراش دهد روح بزرگش را در عرصات جنگ. روح بزرگ را که تراش دهی بزرگوار می شود. جنگ تمام شد و او که فرمانده بود نخواست سردار شود. برگشت به شهر و رفت سراغ تراشکاری، این بار اما یک مغازه کوچکتر. نخواست جانبازش بخوانند و سردارش بنامند و ویلا دهندش و ماشن و معدن و سمت و پول. زندان هم رفت یکسال و اندی به جرم آنکه دفاع کرد از آنچه حق می پنداشت. سالهای جنگ را به حسابش ننوشتند زندانبانان و بازجویان. او، اما می گفت به بازجویت هم عشق بورز. خدایا چقدر مسیح آفریدی در تنهائی و بشر سرگردان هنوز دنبال مسیح می گردد. آب در کوزه و ما تشنه لبان ...

دارد می میرد، صدایش در نمی آید، به زور ناله ای ضعیف از قعر حنجره اش به گوش می رسد، یوسفی را میماند که در چاه کنعانش افکنده اند و صدایش را یارای یافتن گوش شنوائی نیست.
میپرسند از او با این حال که الان داری اگر برمی گشتی به عقب باز هم می رفتی به جنگ؟ پاسخش اما پتکی است که بر سرت فرود می آید: «این حرفا چیه؟ راه خدا مگه این حرفا رو داره؟» آری رهرو وادی عشق آبله پا می باید ...

رفت، پرکشید، زمین به اندازه یک روح بزرگوار سبک شد و آسمان به اندازه یک روح بزرگوار سنگینتر. حاج داود کریمی هم رفت ...

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
 
پ.ن: پاسخ نظرات مطلب دوازهم شهریور بروز شد.